top of page

قسمت اول اشعار نادم

نادم.jpg

تصویر سمت راست جناب حاجی آقا صاحب سید فقیر شاه و سمت چپ نادم

شفق

به الحمد افتتاح سازم زبان و این کتابم را
بمحض لطف خود یارب روان گردان بیانم را
به نعت خواجه عالم بوصف آل و اصحابش
شیرین کن لحظه در لحظه توهم کام وزبانم را
الهی محو کن ذنبم ز کفرو شرک و از غیبت
ز لطف خود مصقل کن صفائی ده جنانم را
گنه از حد فزون کردم میدانی خداوندا
ز رحمت عفو کن برمن تو تقصیر وگناهم را
شب روز در خطا باشم همه کارم خطا باشد
طمع دارم بپوشانی همه سرو عیانم را
بسوی خود خداوندا بخوان ما را توئی هادی
براه راست بر گردان به فضلت این عنانم را
بنور طاعتت گردان سیه روی مرا روشن
شفق چون صبح صادق ده شب تاریک وتارم را
به عجز و التجا خواهم دوای درد عصیانم
ز تو ای شافی امراض نه از غیرت مرامم را
باین دنیا و آن دنیا سر افرازم نگهداری
که «نادم» با لقب باشم موثق کن ندامم را

 

متاع

صلواة بی عدد بادا محمد دُر یکتا را
درود بی حصا گویم باولاد وباصحابش
دیگر اتباع وانصار که دیدن رنج اعدا را
الهی محو گردانی همه تقصیر و خسرانم
ز لطفت روشنائی ده خدایا روز فردا را
گناه و جرم امت را همه یکسر به بخشایی
تو رحمن الرحیم هستی زدائی دردو غمها را
خصوصاً والدین من که اُف برشان نباید گفت
پدر غمخوار روزم بود مادر روز وشبها را
ز بعد شان تو استادم که عالی مرتبت دارد
«بنادم» از کرم آموخت امر دین ودنیا را
التجا

بر زبان و بر جنان بر همه حال ای خدا
حمد گویم زان توئی قابل بهر حمد وثنا
جمله اشعار تنم گر جملگی گردد زبان
کی توانم حسب لایق حمد گویم من ترا
بعد حمد خالق و پروردگار ذوالجلال
من بگویم حسب طاقت هم صلواة مصطفی
صد درد و دوصد سلام برچاریار حضرتش
هریکی بود است بمردم مقتدا و رهنما
جمله اصحاب و توابع جمله اهل بیت را
صد درد و دو صد سلام با صفا بی ریا
التجا بنده گی ام کن قبول از مرحمت ای بی عدو
گرچه هستم بنده ای عاصی و مجرم پر خطا
عامل کار نیکو گر نیستم دارم امید
با صراط المستقیم خود اهدنا یاربنا
خاسرم غرق گناهم هر چه هستم بنده ام
ای بکن برحال زارم لطف عامت را عطا
جسم و روح و فکر و ذکرم جمله گی
گشته آلوده به خسران رحم کن ای حضرتا
نیستم نومید از درگاه تو یا ذوالمنن
چونکه هست لاتقنطوا از گفته تو بیدغا
راه «نادم» هست طولانی ندارم توشه
تو ز رحمت کن مهیا توشه یوم جزا
احتیاج

ای خدا غرق گناهم با تو هستم احتیاج
خارو زارم بی قرارم باتو هستم احتیاج
عمر خود را صرف عصیان کرده ام شرمنده ام
جان مجروح دل نگارم با تو هستم احتیاج
ساعت دشتین بدست بستیم چشم خود بخال
هرچه کردم کردگارم باتو هستم احتیاج
گوش من با رادیو موج کابل موج موج
روز وشب بهر خطایم باتو هستم احتیاج
گوش دارم سوی رخشانه که آن میرمن چه گفت
همردیفش نی نوازم باتو هستم احتیاج
میروم با سینما وصحنه و کانسرت بلب
سگرت مارویس دارم با تو هستم احتیاج
هر عمل سر زد ز من بار خجالت گشته است
پشت خم بازیر بارم باتو هستم احتیاج
عمر من آخر سر آید رفتنم را نیست شک
توشه دارم یا ندارم باتو هستم احتیاج
هرچه کردم عفو کن بر من که «نادم» گشته ام
مو سفید و رو سیاهم باتو هستم احتیاج
سرنوشت

پیکرم هر لحظه غرق غم بود یا مثتغیث
هر سحرگه دیده ام پرنم بود یا مثتغیث
چون بپرسند یوم رستاخیز از اعمال من
حجتم لاتقنطو آندم بود یا مثتغیث
دردمندم داروی دردم عطای تو بود
مال و زر کی توشه حشرم بود یا مثتغیث
محو گردان جمله تقصیر و گناهم از کرم
نزد لطف حضرتت یکدم بود یا مثتغیث
من کیم این قید وبندم بر گل آب از چه است
اندرین بند بسته هر بندم بود یا مثتغیث
سر نوشتم را رقم بر گونه دگر زدی
این رقم در نزد تو محرم بود یا مثتغیث
از قضا و از قدر نالیدنم را سودنیست
آنچه رفته بر قلم آنم بود یا مثتغیث
از برای این تن صد پاره پر درد من
رحمتت برجان من مرهم بود یا مثتغیث
از کرم بر حال زارم کن نظر یا ذوالجلال
گردنم کج نزد تو هردم یا مثتغیث
«نادمم» اندر جوانی توبه کردم عفو کن
توبه پیری ز هر گبرهم بود یا مثتغیث
خیرالبشر

از ما درود بی عدد بر آن شهی والا گهر
بر سرور عالی مقام آن سرمد خیرالبشر
باشد شفیع المذنبین طه لقب فخر جهان
شاه تمام اولیا شد تاج لولاکش بسر
بر آن رسول هاشمی آن عزو ختم انبیا
گیسوی او مانند شب رویش منور چون قمر
قرآن بود اعجاز او این است کمال مرتبت
دانای راز کن فکان بگزیده نسل بشر
من را کجا قدرت بود تا گویم اوصافش تمام
نارو قلم این تاب را در وصف آن نیکو سیر
گفت است خدای مهربان بر وصف آن خیرالانام
هستی تو با خلق عظیم هم گمراهان را راهبر
ناسخ شده ادیان را این دین عدل و رحمتش
دین کمال است در جهان ثابت شده اندر خبر
یارب بروی مصطفی با حرمت میلاد او
با آه سوزان هستیم با ناله و اشک سحر
با آنکه می سوزد به جنگ با آنکه می سازد به جبر
با آنکه گم کرده پسر با آنکه گم کرده پدر
از ریشه بر کن جنگ  را بنیاد و ظلم ویران نما
از لطفت عامت ایخدا بر جانب ما یکنظر
از ریشه بر کن جنگ را بنیاد ظلم ویران نما
از لطف عامت ای خدا بر جانب ما یکنظر
ای داعیانرا رحمتی ای بی کسانرا شفقتی
توفیق ده مارا بصلح تامین آن کن زودتر
دست دعای «نادم» است بهر اجابت سوی تو
یارب رهان تو خلق را زین حالت پر شورو شر
صد داغ

من به این احوال حیرانم نمی بینم علاج
در دل محزون بریانم نمی بینم علاج
در میان سینه ام خنجر ز مژگان میزند
مجروح آن تیر مژگانم نمی بینم علاج
سالها گر غرق خون باشم چو بسمل در جهان
در طپیدن ها به بحرانم نمی بینم علاج
دل ز کف بردی اسیردام زلفت کرده
در گرفتار چنین دامم نمی بینم علاج
هر دو چشمت چشمه آب حیات است در نظر
من چو ماهی تشنه آبم نمی بینم علاج
روی گل را دلبرم در برگ گل کردی نهان
من برای حاصل کامم نمی بینم علاج
ای مه شیرین سخن گل دسته هر انجمن
مایل روی تو گل فامم نمی بینم علاج
تا نظر کردم بروی لاله گونت ایصنم
در میان سینه صد داغم نمی بینم علاج
هیچ رحمی از دل سنگت باین محزون نشد
بسته زلف تو خود کامم نمی بینم علاج
وصل تو هر لحظه با خود فکر میکردم ولی
«نادمم» بر این فکر خامم نمی بینم علاج
مسیر زندگی

بازی بر دنبال عقرب بوسه بر دندان مار
کوه برکندن بسوزن سنگ ببریدن بخار
زیر چکمه جان سپردن روز وشب بودن به بند
بی سبب رفتن بزندان یا سپردن سر بدار
تشنه لب اندر بیابان جای پا رفتن بسر
سنگ خارا را بسر انگشت خود کردن شیار
بار صد اشتر کشیدن با قد خم چون کمان
سنگ را با سر شکستن یا که خوردن زهر مار
زیر لب جا دادن غندل و گژدم روز وشب
یا به نیش عقرب از پا در کشیدن پوده خار
سیر اندر کهکشان و استراحت در مریخ
پا نهادن بر سر بام فلک پشغاب دار
شیر را در بر گرفتن پنجه دادن با پلنگ
شیشه خائدن بدندان رخنه کردن در حصار
هم قفس بودن بخرس و همنفس بودن بقول
مرده در آغوش بودن یا که زال اندر کنار
شیر دوشیدن ز ببر و پوست برکندن ز کرک
آهو بگرفتن بدست دیوز اندر کار زار
با پشک اندر جوال و با خسک بودن بشب
در زمستان خنک در بین برف کوهسار
روز وشب خون جگر خوردن بجای نان و آب
آتش اندر پلک زدون هجرت از ملک ودیار
خنجر اندر دل فشردن میخ کوبیدن بچشم
زیستن در غار گژدم خفتن اندر بین نار
بستر از خار مغیلان جامه از جنس آول
پا برهنه سیرو حرکت در زمین خار زار
کفش تنگ و پای لنگ چشم کور وآب شور
خفته در بین تنور ویا که دور از وصل یار
در مسیر زندگی در نزد «نادم»جمله گی
بهتر از آنست که باشد مردنادان یار غار

 

رنج بر

تا بکی باشی پریشان و خراب ای رنج بر
تا بکی جان کندنت در خاک وآب ای رنج بر
از برای لقمه شد چهره ات زرد و زبون
تا بکی جاریست اشکت چون سحاب ای رنج بر
جامه صد پاره داری یک کف دست نان خشک
ترکنی هر شب تو نانت را به آب ای رنج بر
روز و شب کار تو باشد بهر عمران وطن
هستی دهقان خردمند در حساب ای رنج بر
این همه خاری ز آب وخاک وگرما دیده ای
نیست مزدت جز نکوهش یا عتاب ای رنج بر
آه ز استبداد قضات جهالت کیش ما
خانه سوزانند نباشد هیچ تاب ای رنج بر
دشمن خلق اند هر یک از الف تا ختم یا
می کنند ظلم و ستمها بی حساب ای رنج بر
گر نمودی عرض و استدعای حق با دستگاه
خود بدست خود فکندی در عذاب ای رنج بر
از اصول ظلم و استبداد امرت میدهند
طبق حکم زجر وتو بیخ است کتاب ای رنج بر
رشوه را از فصل وباب پول دالر طالبند
تو ندانی ذره زین فصل وباب ای رنج بر
وفق قانون چپاول از تو میخواهند جواب
کاندرین چوکات قانون گو جواب ای رنج بر
چون معارف پیشه فرزندان نازو نعمت است
تو کجا وفهم کردن زین کتاب این رنج بر
گر ندانستی باین رمز و اشارات نهان
با تو گویند چند جمله بی حجاب ای رنج بر
گر نشد مطلوب حاصل خان وارباب ترا
با رموز چشم ولب گویند حساب این رنج بر
گر ملک خواهد ز تو گاوکلان فربهی
بر دو چشمت کن اطاعت سر متاب ای رنج بر
تا بلائی دگر بر تو نسازد قد علم
هستی کمتر پیش قدرت چون حباب ای رنج بر
گر ترا گفت کن تهیه بره ای پر دنبه
هستیت را شد ضرور بهر کباب ای رنج بر
ششک وچاری و بخته مرغ وماهیش بده
تارهی از رنج و تو بیخ وعذرت ای رنج بر
ورنه کوبندت چو شلغم یا چو گوشت کوفته
بعد ازان گردند بجانت چون ذباب ای رنج بر
ای فقیر و نا توانی نیستت از نقدو جنس
کن تهیه از اثاث و از ثیاب ای رنج بر
گوشت و پوستت لقمه چربیست درخان ایشان
قلب پاکت را دهند تاب کتاب ای رنج بر
چون عسل شیرین بود بر کام شان هرچه رسد
از رگ وخون تو بر فوج عذاب ای رنج بر
گر بود طفلان تو عریان گرسنه دردمند
آب چشم تان به آنها است شراب ای رنج بر
خرج تو نان جو است با دوغ گاو با درد ورنج
خان قدرت پر شراب است وکباب ای رنج بر
نه ترا برق و چراغی با شب یلدا بود
غم مخور می تابد امشب ماهتاب ای رنج بر
آفتاب ظلم و استبداد تابیدن گرفت
ذره باشی پیش نور آفتاب ای رنج بر
حلقه های پیچ پیچ ظلم و استخار بین
شد کمند گردنت در پیچ وتاب ای رنج بر
می کشاند جسم زارت را بسرحد ممات
نه ترا شان ونه آزادی نه خواب ای رنج بر
این ستمهای که می بینی ز دست قدرت است
با کجا خواهی تو دادت از جناب ای رنج بر
«نادم» دلخسته هم دید است رنج بی کران
چون تو از گیتی و اغیار وحباب ای رنج بر

گنج مخفی

گوش کن ای هوشمند از چیز دانان گویمت
جمله جمله حرف حرف از فضل یزدان گویمت
دسته های گل ز بستانهای حیران چیده ام
هر ورق را روی برگ سنلبستان گویمت
من بدانشگاه عرفان کمترم از ذره
از شعاع شمس و از ماه شبستان گویمت
تا بدانی کیست حیران در صفوف عالمان
در میان کان خوبان دُر غلطان گویمت
کیست حیران چیست حیران گوهر است بی نظیر
کیستم من هیچ، چون گوهر شناسان گویمت
بود حیران معدن علم و کمال ونجم وشمس
در مضاف دین بود از دین و ایمان گویمت
من که شمعم از پر پروانه دارم لرزه ها
در فضای شعر حیران لرز لرزان گویمت
در فنون ورمز وسبک شعر هندی و عراق
حلقه وصل است زین ماه درخشان گویمت
گشت حیران گنج مخفی در دل اوراق خود
صد ورق برهم زنم تا سرجانان گویمت
در قصائد سرمد و در مثنوی پیش تاز بود
در غزل استاد دانا زین سخندان گویمت
از مخمس گویمت یا از مسدس یا زغیر
یا ز ترجیع بند ، بندی از نیستان گویمت
هست تمهیدات اوکان زمرد در لسان
از عرب هم در عجم یا دُر و مرجان گویمت
از معارجنامه ها وصد سلام و صد درود
از مناقب های رنگارنگ شیخان گویمت
از مناجات و الهی نامۀ پر سوز و درد
از رسایلهای گوناگون و پیچان گویمت
از معانی و عروض و از ظرافت های شعر
از کدامین گویمت از بحر و اوزان گویمت
از رباعی و دوبیتی یا ز صف مستر او
یا ز قطعه یا مسمط لعل رخشان گویمت
آنقدر فن بیان در شعر حیران است عیان
از چه باید این عیان را راز پنهان گویمت
هرچه هست اندر بیان باشد حقیقت یا مجاز
از حقیقت از مجاز از نوع ایشان گویمت
نوع تشبیه استعاره هم کنایه یا مجاز
چار بحث عمده را از بهر عرفان گویمت
از براعت استهلال و هم ز تنیق وصفات
جمع و تفریق جمع وتقسیم جمع جمعان گویمت
یا ز تجنیس ومثال و یا ز حسن اختراع
یا تجاهل ، لف ونشر پیچ پیچان گویمت
یا ز مرعات النظیر یا از مبالغ یا غلو
یا ز اغراق وطباق و التفات هان گویمت
یا از ابهام و عدد اعناب و موشح یا زقلب
از سوال و از جواب یا لعل خندان گویمت
روالاجزاء فی الصدور و حسن تعلیل آخرین
جمله را در شعر حیران جوکه جانان گویمت
ارزش شعر است در فن بدیع چون رو بحسن
حسن آغاز حسن مطلب حسن مقطع جمله احسان گویمت
در فضا شعر حیران آسمان دگر است
سیر مرغ طبع او در اوج کیهان گویمت
ایکه شعر آبدارش بر دو چشمم مردمک
خاک نعلین ورا بالاتر از جان گویمت
ماخذ نظم وبیانش هست آیات مبین
یا که تفسیر است از قرآن بفرمان گویمت
جای او در اجتماع چون شمع در محفل بود
از پر پروانه ها وشمع سوزان گویمت
عالمان را مقتدا و مخلصان را رهنما
عارفان را پیشوا در سلک عرفان گویمت
قاضی شرع نبی وعادل و در حق روان
از قضاوتهای عدل وحق و احسان گویمت
بود همرازو رفیقش مستمند از تیوره
از خط وضیف دیار ملک غوریان گویمت
بود مفتی گل محمد واله و شیدائی او
از تگاب اشنان تولک چشم گریان گویمت
خط وشعرش شاهد است اندر کمال مدعا
از دو شاهد شمه ای از قول ایشان گویمت
از محمد اکرم آن تلمیذ خوب ومخلصش
جسم وجان بودند من از جسم واز جان گویمت
وه که آن محمود طرزی شیفته ودلباخته
طی منزل ها کنم از کابلستان گویمت
از تبار اهل اولاد که از حیران ماست
قطره از بهر وبوی موج طوفان گویمت
قاضی سید عبدالله (گمنام)شاعر شیرین کلام
یا ز ابنش سید قادر نور عینان گویمت
یا ز سید عبدالرازق (مضطر)او که ابن قادر است
زین سه نسل عارف و شاعر به یک آن گویمت
سید محمد ابن حیران است و دختش مهجوره
شمه گویم نگویم من ز ویران گویمت
شوهر مهجوره آن (سرگشته)عالی مقام
یا ز ابن هردو افضل خوشه چینان گویمت
خود ستای میشود گر من زخود نامی برم
گوشه گلخن نشینم از گلستان گویمت
میوه های نخل حیرانیم در گلزار عشق
زاده کوهسار و کوهیم از کوهستان گویمت
هم شکیب زیرکم در شعر برده ارث شمس
قوت قلب من و یا روح در جان گویمت
من و سیدافضل و زیرک شکر یزدان  زنده ایم
دیگران پیوسته اند در قرب رحمن گویمت
نقطه تدبیر مرکز هست حیران بر همه
ما چو پرکاریم به گرد خویش گردان گویمت
سال هجری یکهزارو سه صد نه و چهار
عمر من هفتاد و سه  شد این زمان آن گویمت
خاک افغان در بلای جنگ واستبداد سوخت
هستی ما گشت ویران قلب سوزان گویمت
دو دهه بگذشت اما جنگ ها خاموش نیست
یاس نومیدی ز حد بگذشت حرمان گویمت
یا الهی از کرم در کشورم صلحی بیار
چار سوی ماست دشمن چشم گریان گویمت
روی حیران را شفیع سازم به نزدت یا غفور
عفو فرما جرم «نادم» دل پریشان گویمت

حصار

گر شناسی خویش را آب و گلی
آدمیت را بدان گر عاقلی
حاصلت آن است تا آدم شوی
غیر آن از تو نباشد حاصلی
آدمی را حق کرامت داده است
زین کلام حق چرا چون غافلی
کفر ومسلم هردو را اکرام داد
گر شوی مشکوک بی شک جاهلی
علم وحکت عقل دانش داد اوست
گر ندانی این سخن بس عاطلی
خیر بسیار است در انعام حق
از سر همت بجو گر قایلی
عزت مردم حصار و صخره است
غیر آن گر فکر کردی زایلی
مشکل ومشکل تراشی ساده است
مشکل است گر حل نمائی مشکلی
دل خراشی نیست کار عاقلان
دل بدست آور اگر صاحب دلی
آبروی مردمان نیست آب جوی
گر چنین دانی خری اندر گلی
«نادما» انسان را قدرش بدان
گر برای قدر خود خود نائلی

 

تا بکی

ای خدایا قوم افغان زار وحیران تا بکی
آه سردو رنگ زردو چشم گریان تا بکی
گندم امدادی خارج کفایت کی کند
احتیاج صنعت مصدور ایران تا بکی
زینت بازارما گشته جرنگانه چه سود
خون دل خوردن نصیب این جوانان تا بکی
مفتخر با پوشش اموال لیلامی شدیم
نا امید از صنعت این قوم افغان تا بکی
این کهن سالان ملت شکر بی نعمت کنند
بی خبر از مکتب عرفان گریزان تا بکی
بی هنر بی علم و بی صنعت وطن آباد نیست
قوم افغان ای خدایا همچو نادان تا بکی
عده ارباب گرگانند گوسفند میدرند
این رعیت جمله حیران و پریشان تا بکی
آمر و مامور و مادون وپیاده جمله گی
خون ملت میخورند زین بیش طغیان تا بکی
از برای خوردن گوشت رعیت مرتشی
در کمین است بهر ما چون شیر غران تا بکی
ای جوانان ای عزیزان دست را واحد کنید
مامن و ماوشما مخروب و ویران تا بکی
از برای ارتقاء کشور خود زودتر
جان وتن قربان سازید خفته نالان تا بکی
عرض دارد «نادم» حیران بهر صبح ومسا
ای خدایا این وطن بی سود وسامان تا بکی
متاع کاسد

می نشاید تا نویسم آنچه دارم در عیان
چنته مغزم تهی گردیده است هم از عیان هم از نهان
از من و این چنتۀ خالی جز و هم وخیال
چیزی دیگر نیست جانم تا دهم شرح و بیان
زین سبب شرمنده ام در نزد ارباب خرد
بهتر است لب بسته مانم تا گشایم من دهان
چون نباشد مغز و معنی درد سر داد چرا
عالمی را از بروز جمله کردن سر گران
گر سخن را منفعت نبود خموشی بهتر است
اهل دانش کی گشاید بی اثر لب در بیان
آنچه دارم در حقیقت قابل گفتار نیست
گر متاعت کاسد است پس بسته کن باب دکان
زانکه من از خود ندارم چیز های سود مند
سود میدانم که بنویسم کلام از دگران
از بهار اهل دانش غنچه ها کردن گدام
با تو اش بسپرده ام ای مهربان نکته دان
غنچه ها گردید اندر سینه ام پژمان و زرد
بر سرو ریشم رسیده برف قبل از آن خزان
همچو مغزم غنچه ها خشکید دست آوردنیست
استفاده چون نمود از رنگ و بوی آن چسان
ایکه از گفتار من جز لفظ بی معنی مجوی
این بس است تا مشت گپ از من بماند در زمان
چیز دانان گر بمیزان خرد منجد کلام
«نادما» صد بار باید گفت یا رب الامان

 

رادیو

بهترین صنع جهان باشد هویدا رادیو
همدم هرکس بود در روز وشبها رادیو
چند موج و چند بطری آنتنی دارد ضرور
تا رساند بر تو هرگونه خبر ها رادیو
از همه اوضاع عالم با تو گوید قصه ها
ز اختراع تولیدات کار اعلی رادیو
از حدوث واقعات تلخ وشیرین گویدت
از ستیز وجنگ و صلح جمله اعدا رادیو
جز فرهنگ و ادب جز تمدن رادیو است
آنچنان جز که باشد لاتجزا رادیو
طرفه چیز است رادیو هرجا که باشد گفتگو
می رساند برتو یک یک حرف آنها رادیو
وعظ و تبلیغ ونصیحت هم تلاوت میکند
مجمع علم وهنر گردیده یکجا رادیو
گر بخواهی ساز و آهنگی که دل خرم کنی
مینوازد بر تو صد آهنگ زیبا رادیو
شنگ شنگ سازو طبله خواندن کورس خوش است
موثقی باشد غذا روح و دلها رادیو
رادیو با تیپ دارد فرحت دگر ببین
میرساند صوت خود را تا ثریا رادیو
خانه خانه گر بگردی رادیو پیدا شود
«نادما» در کجا گردیده پیدا رادیو
کاروان

ناله از جور زمان وغم جانان دارم
صد جگر پاره وخونین دل بریان دارم
ده سرشک دیده ام گشت چو طوفان نبی
الحذر ای ناخدا قلب پریشان دارم
شب یلدا سفرم بود وغم جانان در پی
کس چه داند که چه فریاد و چه حرمان دارم
همه شب گریه کنان طی منازل کردم
خنده رو ز بر این است که حریفان دارم
کاروان کرد به هنگام سحر عزم سفر
بی خبر بود که در پی شب هجران دارم
عاقبت جور زمان رخت سفر خواهد بست
طرفه آنست که جور لیمان دارم
مردمی از مردمان چون نام عنقا شد پدید
منت از مشت خسیسان غم دونان دارم
معرفت گم گشت یارب مرحمت بر حال ما
کس ندانست چه حال است و چه دوران است
گر نمودم هوس جرعه دگر بار ایساقی
در می خانه ببندید که سودای غریبان دارم
«نادما» شکوه ز اغیار نه شان مردیست
تا کشم جور کسان ارث ز (حیران) دارم
تسلی

میرسد در آسمان آه از فراق و هجرتم
کر شود گوش فلک از درد و رنج و محنتم
چرخ گردون گر بضد من بگردد روز وشب
دوستان را دوست میدارم چو تاج بر سرم
نیست با کم از روشهای کج عصر وزمان
گر بسازد از ستم مهتاج او با هر درم
این مرا دارد تسلی گردش گردون دهر
دائما یکسان نگردد میرود زود از برم
روز کی چند اگر آزار می بینم ولی
روز دگر میرود آلام من اندر عدم
من نمیگویم فلک من را مرنجان بیش ازین
من نمیگویم مکن مهتاج من را از کرم
هرچه خواهی کن ولی مهتاج نامردان مکن
هرچه خواهی کن بجانم بیشتر قهر وستم
گر بکام من بچرخی ای فلک آنم که من
دوستان را جان نثارم تا که سازد محشرم
ای کریما عزتت ده آن عظیمم از کرم
وان دگر یارو رفیق و مهربان ناباورم
صد وسلام واحترام از جانب «نادم» رسد
پیشگاه کهنه یاران جدید الفرقتم
طرار

من چه گویم وصف رشوت خوار داد از دست آن
باطنش پر کرده از مردار داد از دست آن
میخورد گوشت رعیت چون کباب
شد به جامعه سگ خون خوار داد از دست آن
از خیانت حلف خورده تا مقرر گشته است
یاغی است این مردک طرار داد از دست آن
نه بحکومت صادق و نه با رعیت صادق است
بوالفضول است جانی وعیار داد از دست آن
گر شوی مهتاج بر کار روی با نزد آن
چون سگ خفته شود بیدار داد از دست آن
تا بگوی صاحبا کار مرا اجرا کنید
از تو خواهد پیسه بسیار داد از دست آن
گر ز دیموکراسی و قانون یا شرع نبی
گپ زنی ملعون شود قهار داد از دست آن
شد مقرر بهر خدمت چند روز
خدمتش شد گشتن بازار داد از دست آن
بر سر چوکی نشسته میزند نسوار خود
یا کشد آن سگرت گلدار داد از دست آن
از برای خوردن گوشت رعیت مرتشی
همچو کرگس دارد آن منقار داد از دست آن
«نادم» کوهسار از خوف بلای مرتشی
میزند اندر زبان مسمار داد از دست آن
صد نقش

سرمائی زمستان رفت گرمائی بهار آمد
مژده بتو ای دهقان تا موسم کار آمد
باران پیاپی بین ای زارع زحمتکش
از گریه ابر تارخنده به بهار آمد
ای زارع پر همت از خواب گران برخیز
این روزی هزار روز است وقتت بشمار آمد
از روی زمین خشک از دامنه صحرا
گل های بهاری است چون رنگ نگار آمد
آواز بلند رعد با شورو فغان گویت
از آب گوار من سر سبز چنار آمد
این دخت بناز از چادر ز سوسن کرده
صد نقش بهر رنگ است مستوره عذار آمد
این زارع بکن همت دگر منما غفلت
بازو میان برزن بختت بکنار آمد
با بذر جو و گندم با کشتن سبزیجات
همت بنما بر خیز بر خفته ضرار آمد
در غرس نهال نو با جهد چوابت کوش
از جد فداکارت صد گونه ببار آمد
از مردم زحمتکش از مردم پر همت
آباد وطن گردد پرشان دو قار آمد
در خدمت سر بازی «نادم» ز غورات آمد
خادم بوطن باشد با قلب نگار آمد
مرنج

مکتب برو عزیزم دگر مکن کسالت
بربند میان همت دگر مکن کهالت
بی علم و فن وتخنیک کارت نیاید از بیش
آنرا که نیست دانش شرم است وهم خجالت
از کارو زحمت خود از علوهمت خود
نانی بکف در آور در لیل و در نهار
از علم وفن گریزی بر قول حق ستیزی
گردی کلان وبی مغز فرد بلا فصاحت
با شهرت و دشت وصحرا گردی چرا بیهوده
سر لوچ وکفش نیم قاط برنوک پنجه هایت
بر عطر ورنگ و روغن با سینما وصحنه
صرف میکنی تو عمرت این عمر پر بهایت
باخال وزلف وکاکل هردم زبان چلانی
مردم شده گریزان زین قول وقیل وقالت
این میهنی عزیزت از نسل به نسل مانده
نزد تو هست این خاک ای نوجوان امانت
بر دست تست این خاک خاک مقدس پاک
ظالم مشو بخاکت دگر مکن خیانت
چون ناکسان نادان مادر وطن میازار
نفرین کند ترا مام این مادر جهانت
«نادم» بعشق میهن خود همواره در فغان است
چاره نباشد الا رحمی کند خدایت

علم وادب

علم و ادب است بما چو گوهر
گر لطف کند کریم داور
گر علم وادب ترا نباشد
خالی ز فضایل وبی بر
تاج او بست فخر عالم
این تاج گذر بتارک سر
هرجا که روی عزیز باشی
علم وادب است چو شیر وشکر
اخلاق حمیده خلق نیکو
بر جسم خرد دوبال شهپر
جسم تو بجز عرض نه چریست
ادراک وکمال تست جوهر
شیرین سخن وملیح طبع باش
بیگانه ز جور و ظلم واز شر
خواهی که شوی عزیز عالم
از راه وفا وجود مگذر
صدیق و امین و معتمد باش
مقبول شوی بسرع انور
هرکس که ندارد این نعم را
خار است و حزین وزارو ابتر
یارب نظری «بنادم» انداز
تا جمله شود بر او میسر
انگشت وانه
شرف آبست بر انسان چو مروارید گر ریزد
ازین خرمهره کهنه ازآن هم خاک بر خیزد
بیا زاری خریداری دو تا خردل نمی ارزند
دو جسم اند بی جوهر ازینها هرکه بگریزد
طبیعت گشته سفلانرا مضرت از ازل قسمت
نه اندرکین چنین باشد که ایشان فتنه انگیزد
ظروف عقل بد اصلان صغیر وکوچک است بیحد
بانگشت و از آب صطل گر ریزید سر ریزد
باصل خود ندید نامی خودش صاحب نشان گشته
خدارا کی شناسد این که از خر قاطر خیزد
کسی را ترتیب خوب است که استعداد و اصل او
بود شایسته زحمت وگرنه مغز می ریزد
گرفتار به بد اصلان چرا «نادم» غمت باشد
فلک از دست بد اصلان نه بتواند که بگریزد
علو همتت

بوت آهو را بپا کردی بسر لُنگی فاج
پوششت اطلس بود یا اینکه کنمچاب ودباچ
گاهی سر لوچ و معطر آستین تا بازویت
پیراهن با پشت ناف عریان کنی گاه فراج
واسگل همبر بزید ران داری مست ومحو
با گدایان روز شب باشی ز پستی ات محتاج
فکر تو باشد لباس نو ولی پولش بقرض
یا بگوی با فلان دختر کنم من ازدواج
شب روی با سینما اما برای کسب وکار
هر سحر گوی مریضم یا خراب هستم مزاج
نوجوانی می رود بی مایه مانی دردمند
فکر کن اندر جوانی درد خود را کن علاج
لقمه نان بکف آور ز علو همتت
ورنه میگردی پریشان هر صبا مثل دجاج
چون نهال بی ثمر از چشم ارزش دور باش
بی ادب رانیست حاصل چون درخت سرو وعاج
خدمت جامعه کن «نادم» که در روز سیاه
پیش رویت می شود این خدمتت کیس وسراج
رخسار

مردم این عصر باشد مردم بسیار کج
قول شان کج فعل شان کج جمله گفتار کج
آمرو مامور و مادون پیاده جملگی
شد بلای جان مردم دسته طرار کج
از گدا و از ملنگ گوشنه مست بی هنر
کوزه کج کجکول آن کج بسن چلتار کج
مرد ثروتمند گیرد یومیه خرکار را
خود بود کج اجر آن کج پیشه خرکار کج
صاحب کوتی نموده مصرف پول گزاف
مصرفش کج همتش کج فنی و معمار کج
شد بلند دیوار آن کوتی ای زیبا مدکی
سنگ آن کج خشت آن کج جمله دیوار کج
مرد و هقان در زمان خود نهال غرس کرد
عزم آن کج قصد آن کج غرس آن اشجار کج
تا ببر شد آن نهال پرورده شد در دست کج
شاخ آن کج برگ آن کج تنه و اثمار کج
نوجوان بی تمدن کاکه هم عصری نما است
کفش آن کج سگردش کج کردن نوار کج
«نادم» بی چاره بنگر روی یارت را ببین
زلف سنبل جا گرفته روی آن رخسار کج
آسیا سنگ

میرسد در آسمان دود کباب هجرتم
کر شود گوش فلک از درد رنج ومحنتم
چرخ گردون گر خلاف من بگردد روز وشب
دوستان را دوست میدارم چو تاج بر سرم
نیست با کم از روشهای کجی عصرو زمان
گر بسازد از سرکین وستم محتاج او بر هر درم
من نمیگویم فلک من را مرنجان بیش ازین
من نمیگویم مکن محتاج من را بر درم
من نمیگویم ستم کمتر نما از لطف خویش
من نمیگویم مگردان آسیا سنگ بر سرم
هرچه خواهی کن ولی همرزم نامردان مکن
هر چه خواهی کن بجانم بیش وکم قهروستم
گر بکامی من بچرخی ای فلک یا اینکه نه
مردمانرا جان نثارم تا که سازند محشرم
ای کریما عزتت ده آن عظیم از کرم
وان دگر یار ورفیق مهربان نا باورم
احمد ومحمود و عمر دوزید بکر واین وآن
جمله را گردان بزور رزم بر من شپهرم
صد سلام و احترام از جانب «نادم» رسد
پیشگاه کهنه کاران جدید الفرقتم
برق

معجز است آنچه که ظاهر میشود از کار برق
چشم گردون گشته خیره زین همه پیکار برق
موتر و طیاره وماشین وکشتی هرچه هست
زاده ای افکار انسان رونق بازار برق
بی تحرک ساکت وجامد بود هریک بجای
گر نباشد قدرت پر همت سرشار برق
در فضا و در زمین در بحر وبر در روز وشب
هرکس هر جا بهره جوید از لب دُر بار برق
ظلمت شب از فروغش روز روشن میشود
لاله روید هرکجا از این دل خونبار برق
گرم سازد لانه سرد غریب ومستمند
مرحبا صد مرحبا بر همت بسیار برق
زینت هر محفل وباغ وسرا و رستورانت
آن زمان باشد که بیند جلوه ای رخسار برق
خصلت دوگانگی هرگز ندارد چون بشر
عدل و انصاف است حاکم در سپهسالار برق
لطف و دادش شد برابر آنکه شاه است یا گدا
همچنان همسان به بینند جمله گی گلزار برق
بی تفاوت بر سر هرکس چو مهر آید بتاب
نیست تبعیض و تمایز اندرین رفتار برق
سرعت رفتار او ناید به قانون حساب
تا اشاره کرده بینی «نادما» آثار برق
اخلاق

شد ستوده در جهان اخلاق نیک از حد فزون
نیست تاب گفتنش چون هست از طاقت برون
علم ودانش است شجر اخلاق بر او میوه است
گر ثمر ندهد درخت بی قدر باشد چون ستون
نخل عمرت پر ثمر گردد گر اخلاقت خوش است
هرکجا بینی که بد اخلاق خار است وزبون
کی نظر دارند سویت گر ترا اخلاق نیست
گویا بی بهره ای نبود ترا غیر جنون
حسن اخلاقت فزاید بر تو همت ای عزیز
سو اخلاقت بسازد قلب هر انسان خون
تا توان بر مسند اخلاق کم کم تکیه زن
هرکجا است متکا بر زیر سقف بی ستون
سنجش وزن کمال و وزنه اخلاق تو
زین بر آورد می شوی موصوف در قدر وشئون
خُلق را از خُلق خوش صیاد گروی همچو باز
می شود با این خصالت صدصف سرکش نگون
در میان چشم مردم جای تو چون مردمک
فُرصتت از دست مده تا جای خودگیری کنون
مردنت به گر ترا اخلاق بد آزو چنگ
مرده میباشد کسی اخلاق او شد نیله گون
آخر است عمر تو «نادم» روز وشب هشیار باش
از سر شکست ساز دائم چهره ات را لاله گون
موتر

حامل بار ثقیل ونوع انسان شد موتر
ارمغان عصر حاضر در غلطان شد موتر
بهر انجام امورات سریع وکار زود
بال طیرش تیز گردید و پر افشان شد موتر
میرود هر سو بسینه روز وشب از بهر تو
خادم پرکار وصادق زار ونالان شد موتر
بگذرد از کوه وکوتل تا رساند بار را
هرکجا امرش نمائی گوش بفرمان شد موتر
غرق گل گردد بروز شادی وعیش وسرور
زینب هر محفل وزیب عروسان شد موتر
صاحبان پول ودالر در غرور موتر اند
نخوت وکبر و غرور این این جوانان شد موتر
بر مریضان خدمت عاجل نماید بی درنگ
نیم شب بر خدمت وکار مریضان شد موتر
کم کمک اسپ وخر وگاو شتر آسوده گشت
بارشان بردوش موتر شد پریشان شد موتر
خدمت شایان کند پای هر هنه هرکجا
راهی هر دشت وصحرا وبیابان شد موتر
در میان جرمن و روس وفرانسه امریکا
افتخار از حد فزون هرجا به جاپان شد موتر
گشت پایان قصه های کاروان صوت جرس
«نادما» در وقت حاضر قول جانان شد موتر
مرچ

جز از اجزاء خان در هرکجا گردیده مرچ
زیب وزینت بر طعام هر گدا گردیده مرچ
سبز او جانست بر جان کسی اومرچ را
بهتر از جان داندش سبز ورسا گردیده مرچ
سرخ سازد رنگ سبزش رنگ زرد میزبان
اشتهای ضیف را صاف وصفا گردیده مرچ
تازه سازد تازه اش مغزو دماغ وچهره ات
لاله گون سازد ترا چون لاله ها گردیده مرچ
در کنار گندنه گشنیز وتر تیزک پیاز
از همه پر قدر وقیمت بر ملا گردیده مرچ
در زمستان بین گلدان جلوه ها دارد همی
سبزو خرم پر طراوت بهر ما گردیده مرچ
گر رسد سرما ترا اندر زمستان یا خزان
در ذکامت بهترین نوع دوا گردیده مرچ
پیرو برنا مرد وزن شاه و گدا مشتاق مرچ
بهر هرکس جز لازم در غذا گردیده مرچ
دیده را روشن کند آن رنگ مرجانی او
رنگ سرخش بهتر از رنگ حنا گردیده مرچ
کودکان را دشمن جان است مرچ سبز وسرخ
اندرین گلزار ها خار جفا گردیده مرچ
«نادم» از فرط علایق گفت نظم مرچسا
نظم مرچینم بکام نارسا گردیده مرچ

 

برای دیدن ادامه اشعار اینجا کلیک کنید 

bottom of page