خاطرات خر سواری، نوشته ای از دکتور محمد انور غوری
خاطرات خرسواری
خر حیوان ِبارکش٬ آرام ٬کارآمد٬ گویا کم شعور بوده و به نام های ماچه خر٬ نرخر٬ موشهْ خر٬ سیاه خر٬ خرسفید ٬ خرسرخه٬ گوره خر٬ کره خر٬ پیره خر٬ خربارکش ٬ خرتازی ٬ خریرقه٬ خرکوته٬ خرسره٬ خرپایه٬ خرلنگ و غیره تصنیف میگردد. اصطلاحات خرفروش ٬ خرخر(خریدارخر)ْ٬ خرکار٬خراس٬ خرمغز٬ خرسوار٬ خرخانه٬ خرنامه٬ خربوزه٬ خرگوش٬ خرمهره٬ خرمگس٬ بارخر٬ نوارخر٬ پاردم خر٬ پالان خر٬ افسارخر٬ توبرهءخر٬ جلوخر٬ ریسمان خر ٬ زنجیرخر٬ زولانهءخر٬ به خر منسوب اند. در متون کلاسیک مشرق زمین قصه ها و اشعاری زیادی راجع به خرآمده که قصهء «خربرفت وخربرفت» مثنوی، خرملانصرالدین و خرنامه میرزاده عشقی معروف هستند. در عصرما خر نشان افتخارروی بیرق حزب دیموکرات ایالات متحده آمریکا است باسرگذشت جالب که دراین بحث نمی گنجد.
القصه درسال۱۳۴۰ شاگرد مکتب ابتدائی ولسوالی تیوره غور بودم قریه ما از مکتب یک ساعت پیاده روی فاصله داشت. هنگامی که هوا گرم می شد ٬ شاگردان دوردست مکتب معمولاَ با سواری خربه مکتب رفت وآمد داشتیم. خرها را خارج ازمحوطه مکتب در جای معین می بستیم و به آنها علف می انداختیم ٬ ساعات تفریح ازآنها احوال می گرفتیم. رفتن به سواری خر دلپذیربود و خردوانی کیف خوبی داشت.
جهت اجرای کارهای روزگار ٬ ما یک اسپ ٬ چند گاو و چهارخرداشتیم که یک خرمیانه را به مکتب می بردم. زمانی که صنف سوم بودم و ده سال سن داشتم٬ روزی پدرم خوشخبری داد که برایم یک خرارزان ازکوچی ها خریده و یک پایش لنگ بود. با اکراه و دلزدگی آن را به مکتب بردم . سم یک پای خرطوری معیوب بود که هنگام رفتاردرهرقدم۱۸۰درجه دور می خورد. خوب یادم هست که وقتی از مکتب رخصت شدیم ٬ سواره با دیگران دریک قطار طرف خانه می رفتیم . چند نفرهم صنفی هایم ازقریه خواجه غارپیاده عقب ما می دویدند و بر خرلنگ من ریشخند می زدند. پیشاپیش آنها دو نفر: حیدرک(غلام حیدرولد محمدپناه) و زینلک(زین العابدین)تا دوراهی می آمدند چکچک می زدند و می خواندند: « خری لنگان خری لنگ ولنگ لنگان خری لنگ». آن روز یکی از تلخترین خاطرات طفلی را تجربه کردم ٬ هم من و هم خر هردو بقدر کافی اهانت شدیم. خانه که رسیدم گفتم دیگر این خر را سوارنمی شوم. پدرم قهرشد و گفت بد می کنی همین خر است و تو ٬ می بری نمی بری. تا یک هفته پیاده مکتب رفتم و خررا تحریم کردم ٬ بعد پدرم مجبور شد اجازه دهد خری دیگر را به مکتب ببرم. باز روزی پدرم خبرداد که خرلنگ را به محمد پناه خواجه غار(پدرهموحیدرک)فروخته بسیار خوشحال شدم. فوری به پسرکاکایم که هم صنفی ام بود خبردادم. وقتی مکتب رفتیم متوجه شدیم که حیدرک همان خررا بدون پالان فقط با یک دسته شفتل به مکتب آورده٬ چه روزی خوشی بود. هنگام رخصتی بچه های قریه را سازمان دادیم و عقب خرحیدرک را گرفتیم چکچک می زدیم و همصدا می خواندیم: « خری لنگان خری لنگ ولنگ لنگان خری لنگ»٬ آن روز یکی از خوشترین خاطرات طفلی من است. باید یادآورشوم که بعدها غلام حیدر و مرحوم زین العابدین خان ازدوستان دایمی من بودند و هستند.
Comentarios