شعری از غلام نبی روان
سروده ام تحت عنوان گذشت روزگار و سردی لیل و نهار بر ورق اخلاص ریخته شده؛ وتقدیم دوست داران قلم و کتاب گردیده است
شکایت می کنم از راز دنیا
گهی خاموش گهی چون موج دریا
به خود دیدم که پیر و ناتوانم
بهار گم کرده ام پیش خزانم
چراغ عمر من کم کم مکدر
غم و درد و تعب با من مقدر
برفت آن صورت زیبا زدستم
زپا ماندم نظر شد چشم مستم
رخم خشک و جبین غنجیده گردید
گوشم کر و دیدم نا دیده گردید
خروش و اقتدارم رفت از دست
نیمی از خورد و خوابم رفت از دست
بیرون رفت لذت از کام و زبانم
تغیر آمد به جاه و هم مکانم
نسیم صبحگاهم گشت خاموش
نوای خوش نوازان رفت از گوش
زباغم بلبلی زیبا پریده
نمیدانم کدام جا آرمیده
درخت و برگ و شاخم زرد گشته
دلم از این و آنم سرد گشته
فلک بر شاخسارم میزند سنگ
فضای زندگی ام پیچ با جنگ
روزم چون روز جوزا در درازی
شبم دارد به یلدا هم نوازی
بهارم همنشین با فصل پاایز
گهی آشتی گهی با هم در آویز
گزار عمر با غم هم سفر گشت
همه بیش و کمم بی بو و بر گشت
شیرین و تلخ در کامم همش یک
بریخت دندان و بی جا گشته است فک
پیام درد سر با قلب و زانو
رسید هر یک به من چون موج آمو
هجوم کردند به من چون برف و ژاله
هزاران رنج دیگر شد حواله
گرفتند و مرا تسخیر کردند
مرا چون متهم زنجیر کردند
فلک گرد سفیدی برسرم بیخت
طوفان و برف و سردی در برم ریخت
چو ابری آسمان با خود گرستم
قلم را با دل خونین گرفتم
قلم همراز من با اشک خون بار
من و او هردو با غم ها گرفتار
گریستیم ما به یاد نو جوانی
خزان گشتیم و زرد و ار غوانی
فغان کردیم گرستیم هر دو باهم
چو جغد اندر خرابه های پر اغم
نمیدانم کجا یارب روانه
کدامین جا رسد این آب و دانه
گذشت عمر من این داستان است
بهاری بود و رفت اکنون خزان است
روان نزدیک گشتی با غروب گاه
نداری چارهء جز ناله و آه
تاریخ پانز دهم جدی سال ۱۴۰۳ هجری
Comments