پیشینهی عاشقی استادمهوش، نویسنده جاوید فرهاد
- نویسنده: مدیر سایت
- Apr 10
- 4 min read
• پیشینهی عاشقی استاد مهوش و شوهرش
استاد "مهوش" آوازخوان محبوب و پُرآوازهی افغانستان، صداقت و صمیمیّت شگفتی در بیان یادمانها (خاطرهها) یش دارد.
او با احساس و بیتکلف سخن میزند و همین ویژهگی، ارزش شخصیّت و هنر وی را نزد مخاطبانش دوچندان میسازد.
روایتهای استاد مهوش از هنر و زندهگیاش، سرشار از سادهگی و آزادهگی است؛ گویی در دل این سادهگی و آزادهگیها، ماییم که نَفس میکشیم و پا بهپای آهنگها و خاطرههایش راه میرویم.
روزگاری که در کابل میزبان حضورش بودم، از قصهی عاشقشدن بر شوهرش در هنگام نامزدیاش برایم گفت؛ ماجرای عاشقی با "فاروق نقشبندی" آنهم پس از نامزدی و در آستانهی ازدواج؛ عشقی که تاهنوز هم بههمان گرمی و شدت جریان دارد و فضای زندهگی خصوصیاش در اوج سالخوردهگی از آن لبریز است.
او روایت کرد: آن سالها جوان بودم و در بانک ملی افغانستان بهحیث تایپست کار میکردم. یکروز که پس از کار بهخانه آمدم، "شاهگُلم" (لقب خانهگی مادرش هاجرهجان) برایم گفت که شیرینی نامزادی تو را بهبچهی یک خانوادهی شریف و پدرکده که فاروق نام داره، دادم...
از تعجب دهنم باز ماند؛ چون نمیدانستم که فاروق کی هست. اعتراض در برابر تصمیم پدر و مادر (آنهم مادری که سخت دکتاتور و معلم سختگیر لیسهی دخترانه بود) مشکل بود. چیزی نگفتم؛ اما شب و روز در همین فکر بودم که بدون پرسان از من، چگونه پدر و مادرم چنین تصمیمی را گرفتهاند.
از سوی دیگر سودایی شده بودم که این فاروق چگونه آدمی خواهد بود؟ آیا مرد تمام عیار، مقبول و با فرهنگ خواهد بود یا نه و از همین قسم چُرت و سوداها رهایم نمیکرد.
باید بگویم که پیش از نامزادی، من حتا یکبار هم فاروق نقشبندی را ندیده بودم؛ ولی او چند بار مرا در خانهی خواهرش که زن ایور خواهرم میشد و ما بهگونهای خویش هم گفته میشدیم، بدون آنکه من باخبر باشم، دزدانه دیده بود و خوشم کرده بود.
خلاصه پس از مراسم شیرینیدادن که بهنام "قند و دستمال" یاد میشد، یکروز مادرم برایم گفت که فامیل بچه گفتهاند که امروز وقت رخصتی، فاروق برای دیدنت در نزدیک دفترت میآید؛ چون آمدن بچه پیش از عروسی در خانهی دختر عیب کلان دانسته میشد؛ از اینرو تصمیم بر آن شده بود تا فاروق مرا در هنگام رخصتی و در بیرون از دفتر کارم ببیند.
از شنیدن این موضوع ترسم زیادتر شد؛ چون روبهرو شدن با کسی که نمیشناختمش، برایم بسیار سخت بود که خدا میداند چه رقم آدمی باشد.
از این گپ به همکارم که خواهرخواندهام هم بود، گفتم. خنده کرد و گفت: باد بخوریت، چرا میلرزی؟ فاروق هم یک آدم اس و تو هم...
وقت رخصتی از همان خواهرخواندهام با عذر و زاری خواهش کردم که با من بیاید و همراهم باشد تا تنها نمانم. او پذیرفت و ما از دفتر بیرون شدیم.
با واهمه به اینسو و آنسو میدیدم، سودایی شده بودم. عرق شرم بر پیشانیام نشسته بود و آب دهانم خشک شده بود.
یکبار دیدم که مردی که بایسکل همبر انگلیسی بر دست داشت، نزدیک ما شد و مودبانه خودش را معرفی کرد:
"سلام، صایب مه فاروق هستُم، شما گلالیجان هستین!"
پاهایم سُستی کرد... خواهر خواندهام با او سلام علیکی کرد. من وارخطا شده بودم و رنگم پِک پریده بود؛ اما در اوجِ این وارخطایی متوجه شدم که فاروق جان مثل شاخِ شمشاد آراسته و مثل رواش سرخ و سفید است. چنان مودب، آرام، متین و مردانه گپ میزد که دل من چی که دل هر دختری به سن و سال مرا میبُرد.
از بانکملی تا نزدیک "پل آرتل" پای پیاده آمدیم. خانهی پدری ما در "کارتهی چهار" بود. در جریان راه، فاروق جان از تحصیلات، خانواده و کار و بارش قصه کرد؛ خواهر خواندهام با او حرف میزد؛ ولی من خاموش بودم. بالاخره خُلق خواهر خواندهام تنگ شد و آهسته گفت: او دختر گپ بزن، اگه نی نامزادت فکر میکنه که گُنگه یا تُتله استی!
من هم که بسیار زیر تاثیر شخصیت و زیبایی فاروق رفته بودم، با وارخطایی رویم را طرف او کردم و گفتم: صایب مه گُنگه نیستم...
فاروق با آرامی خندید و گفت: میفامُم!
بعد او از ما خداحافظی کرد و سوار بایسکل همبرش که آن را صافی زده بود و خوب پاک کرده بود، شد و از ما دور گشت.
ما هم سوار سرویس شدیم و بهخانه آمدیم.
شام که برادرم سلیم جان بهخانه آمد، بسیار قهر بود و با خشم سرم جیغ زد که: او لُندهباز دَه پل آرتل چی میکدی؟
حیران ماندم چه بگویم، هرچه توضیح دادم که او فاروق نامزاد و شوهر آیندهام هست؛ اما از آنجایی که به غرورش برخورده بود، مفصل لتم کرد و بعد گفت که امروز رفیقش مرا با یکمرد نامحرم و بیگانه در پل آرتل دیدهاست.
پسان که مادرم سر رسید، برایش گفت که امروز فامیل نامزادم احوال داده بودند که فاروق برای دیدنم در بیرون از دفتر میآید.
بعدها عروسی با فاروق پیوند عاشقانهی ما را ابدیتر ساخت و اکنون او جان و جهانِ من است؛ جان و جهانی که خداناخواسته بدون او زندهگی برایم معنا نخواهد داشت.
بخشی از کتاب "فصلنامهای در فصل بیصدایی" (روایتی از زندهگی و هنر استاد مهوش) از نویسندهی این قلم.
جاوید فرهاد

Comments