top of page
اشعار محترم سید ولی شاه علوی
بخیزید ملت افغان ز غرب طوفان می آید
سگ و گرگ شغال باهم به صد پیمان می آید
غروب کرد آفتاب در رسید بر ما شب ظلمت
به دشت کوه صحرا غرش طوفان می آید
ز بس که این وطن در سینه دارد گنج ها پنهان
ز راه دور امریکا پی درمان می آید
به صد چال فریب و عدو نیرنگ های خویش
جدا کردند زهم مارا چی خوش خندان می آید
ز پامیر تا کنر ها قندهار و بامیان ها
ترورست بری قتل ما ز پاکستان می آید
گهی در یاد پنجشیر و بیاد لاجورد او
ز راه بحرو خشکه جالب زندان می آید
بیاد مس عینک همچنان لعل بدخشانش
سرو پای برهنه جالب بغلان می آید
به بلخ و بامیان و غزنه و هرات غور ما
خرامان کرده سوی ما به صد آرمان می آید
ز لاجور تا زمرد لعل طلا مس گاز ما
بسوی ما گهی انگریز گاه آلمان می آید
هر که آمد بر سرما یک صدای کرد و رفت
بری نفع خویشتن بر ما جفای کرد و رفت
عالم و ملا و شیخ و ذاهد و پرهیزگار
هر که بر منبر نشست بر ما صدای کرد و رفت
انگلیس و روس امریکا و پاکستان و چین
با چی نیرنگ و فریب برما نا نگله کرد و رفت
دست پاکستان زخون ملت ما بر نداشت
کرد ویران این وطن را شادمانی کرد و رفت
خلق و پرچم طالب و اخوان و شیطان های غرب
بر سری ما هر یکی ظلم و جفای کرد و رفت
انگلیس با چال و نیرنگ و فریب و وعده ها
بر تن ما ریش ودستارو ابای کرد و رفت
روس مکار امریکای ظالم و شیطان صفت
هردو آخر ملت مارا گدای کرد و رفت
دشمن دیرین ما آخر به داد ما رسید
تحت نام دی دی آر خلع سلاح کرد و رفت
هر که آمد چند روز از برای ریشخند
سوی ما خندیدو برما وای وای کرد و رفت
تا بکی در دام غفلت رفته ایم ای دوستان
هر که در دامان ما خیری خدای کرد و رفت
ز عشقت روز شب بیتابم ای پول
بیادت دیده ی گریانم ای پول
ترا خواهم ترا جویم ز هرکس
که تا گردی شب مهالم ای پول
نمی یابم ترا هرجا که رفتم
بتو من سخت محتاجم ای پول
کجای تا ترا گیرم در آغوش
بود جای تو در چشمانم ای پول
بیا بنگر تو حال زار مارا
دوای درد بی درمانم ای پول
توی مشکل گشای کار مشکل
گره بگشا تو از هر کارم ای پول
بکار ناید سواد و علم و دانش
اگر باشی همیش همرایم ای پول
توی علم و توی عقل و توی هوش
که بی تو احمق و نادانم ای پول
به عالم جز خدا بالا تر هستی
ترا من از خدا میخواهم ای پول
به هرجا گر روی وصف تو باشد
ز شان و شوکتت حیرانم ای پول
به دنیا اعتبار هرکه دارد
تو باشی اعتبار نامم ای پول
بیا با من تو یارو یاور باش
که با تو رستم دورانم ای پول
تو سازی شیر را چون روبه پیر
به زور و بازویت حیرانم از پول
زبان از وصف تو گردیده عاجز
ترا از جان دل خواهانم ای پول
سلام بی عدد از من نثارت خواجه انصار
سر و جان و تنم بادا فدایت خواجه انصار
روم بر تربتت ریزم ز مژگان اشک امیدی
که خواهی عاقبت بر من شفاعت خواجه انصار
چو بلبل زار و نالم من بدور مرقد پاکت
بسوزم من چو پروانه به پایت خواجه انصار
دل من سخت تر از سنگ خارا گشته است اکنون
چو مومش نرم تر گردان براهت خواجه انصار
بگرداب گناه من غرق گشتم ده نجاتم را
شفیع خواهم به محشر روی پاکت خواجه انصار
به امید آمدم بر درگهت سر حلقه پیران
مگردان نا امیدم از رضایت خواجه انصار
مبارک روضه ات گشته زیارتگاه اهل دل
دلم در سینه مجروح از فراغت خواجه انصار
زنم بر سینه مشت بردباری
غمانت مانده بر من یاد گاری
مکن بر من جفا ای یار شیرین
کنم در پیش پایت عذر و زاری
چو شمع سوزم از دست فراغت
شدم مجنون خبر داری نداری
ببوسم آن لب رخسار شیرین
اگر شب سر به بالینم گذاری
گذارم سر کنار بستر تو
کنم تا صبح براید پاسداری
سحر بگشا تو آن چشمان نرگس
که دل گیرد کمی صبر و قراری
بیا بنگر به چشمت حال زارم
بیادت میکنم شب زنده داری
خدایا علوی را محتاج مگذار
کند با یار خود قول و قراری
آن مه ده چار من سویم نگاه نمی کند
آهوی کوهسار من میل چرا نمی کند
صبح بهار یار من میل چمن کرده است
بلبل و عندلیب گل اورا رها نمی کند
گل بریزم به پای او منتظر نگاه او
جان و تنم فدای او سویم نگاه نمی کند
با روی همچو ماه خویش دل ربوده از برم
با منی دل شکسته هیچ مهرو وفا نمی کند
ذلف سیاه تابدار ابروی همچو دم مار
کرده رسن به پای من هیچ رها نمی کند
با قدی همچو سرو خویش دل ربوده از برم
قاتل جان ما شده رحم بما نمی کند
آتش عشق او شده مرحم قلب زار من
سوز و گداز روز شب مارا رها نمی کند
سوختم به شمع روی او کی میروم ز کوه او
قلب به خون تپیده را درد دوا نمی کند
علوی به آرزوی او گه روم بسوی او
با من دل شکسته او درگه وا نمی کند
ای خدا بر درگهت پشت دوتا آورده ام
توشه عقبای خود سهو خطا آورده ام
با دل پر خون و اشک و چشم آه سرد من
رحم بنما ای خدا روی سیاه آورده ام
دست بر سر میزنم همچون مگس دیوانه وار
خود پریشانم ز افعالم چی ها آورده ام
قلب تارم را نما روشن ز نورت ای خدا
از خلوص قلب خود صد التجا آورده ام
تار و پود و استخوان رشته جانم همه
جمله سرتا پا گواه است که گناه آورده ام
گمرهان را رهنمای عاصیان را جرم بخش
بر درت من جمله فقفرلنا آورده ام
آرزو دارم که در محشر نگردانی خجل
بر حضورت شافیع روز جزا آورده ام
ربنا وغفرلنا ارحملنا انت الرحیم
بر امید لطف تو دست دعا آورده ام
علوی در بحر گناه غرق است بخشا از کرم
من به دیوان عمل جرم و خطا آورده ام
وطن ای جلوه گاه نور یزدان
وطن ای لانه شیران یزدان
به آغوشت هزاران مرد نامی
بود چون نور خورشیدش نمایان
به پامیر و به شمشاد و به خیبر
درخشد نام آن آزاد مردان
بنازم قُله های کوهسارت
که گشته لانه عنقا و بازان
ز جیهون ز آمو من چی گویم
گُهر باری کند کابل ز نیسان
چی گویم من ز دریای هریرود
هرات را کرده شاداب گلستان
اگر من وصف این میهن بگویم
نماند یک قلم اندر نیستان
کنم یاد زان فرزانه مردان
که نام شان شده مشهور دوران
ابو مسلم خراسانی بنام است
به میدان نبرد چون شیر غُران
ز مولانای بلخی عارف دهر
کند روشن ضمیر اهل عرفان
بود پیر هرات آن خواجه انصار
چو بلبل خوشنوا در مدح یزدان
ز غزنه گر بگویم من ز محمود
بلرزد هند و مشهد شهر تهران
بگویم من ز جامی موفق
بود چون در غلطان خواجه غلطان
ز سینا جمال الدین افغان
گرفت دنیا فنون از جود ایشان
امان الله آن شاه جوان بخت
بدست آورد استقلال افغان
ز دست ظلم بیداد آن خلیلی
به غربت کور گشت استاد افغان
ملالی بود فخر جمله زنها
ز گوهرشاد تابان اهل عرفان
تمام کوهسار سر زمینم
گُهر دارد به کف اما چو پنهان
تمام سروت این مرز و بومم
به یغما برده است این نسل نادان
ربودن گنج او از سینه او
ز کابل تا به بلخ هم بدخشان
بسوخت گنجینه علم و ادب هم
نماند یک دفتر و اوراق و دیوان
ببردن موزه اش را سر ز تا پا
به پاکستان وایران تا به آلمان
فروختن جمله آثار وطن را
به کالدار و به دالر یا به تومان
فتاده سرنوشت ملت ما
بدست یک گروه از نسل نادان
نه از علم و ادب نام و نشان است
ز دانش بی خبر این نسل ناخوان
بگریم ای وطن بر حال زارت
تنت بیمارو بی دارو درمان
بود صد زخم ها در پیکر تو
رود آه افغانت تا به کیوان
دیگر علوی مگو بی هوده حرفی
وطن بر باد رفت افسوس ارمان
ای حسین اندوه بی حد کربلا دارد هنوز
ابر اندر آسمانت گریه ها دارد هنوز
نی نوا دارد همیش از بری تو مظلوم حسین
لاله را بین در جگر صد داغ ها دارد هنوز
همچو گل پر پر شدی اندر زمین کربلا
بلبلان در عشق تو شور و نوا دارد هنوز
جسم پاکت پاره پاره شد حسین در راه حق
خون تو در کربلا طوفان ها دارد هنوز
پیروانت سینه چاک چشم گریان تا به حشر
عاشقانت ناله تا هفتم سما دارد هنوز
گشته است ماه محرم ماه اندوه فراق
از فراقت ای حسین دل داغ ها دارد هنوز
جامه ات گلگون شده از خون پاکت ای امام
گل به گلزار جنان این رنگها دارد هنوز
علوی باشد خادم از خادمان درگهت
عشق تو درسینه ام آتش بپا دارد هنوز
باز بیا ای نگارا تا که بینم روی تو
روی هم چون ماه تابان قامت دلجوی تو
گر قدم رنجه نمای در بساط ما شبی
جان دل قربان نمایم من به پیش روی تو
دل ز دستت نیست آرام لحظه ای نازنین
تا نبینم روز یک بار آن قد دل جوی تو
نیست صبر اندر دلم ای آهوی وحشی صفت
میفرستم این دل بیمار خود را سوی تو
چشم اندر انتظار دیدنت هر صبح شام
می کُشد آخر مرا زلفین عنبر بوی تو
شمع رویت سوخت آخر رشته جان مرا
میکشاند آتش عشقت مرا در سوی تو
بر امیدم تا که بینم دم بدم روی تُرا
کاش میسوختم چو پراونه به گرد روی تو
از خدا خواهم که باشم با تو یک شب تا سحر
دام شود در گردنم آن حلقه های موی تو
بحر این قلب حزینم لحظه سویم ببین
ورنه علوی تا ابد باشد به انتظار روی تو
bottom of page